حس تنهایی بدی دارم حس یک آدم بدون بغل حس اون آدمی که بی همراه داره میره توی اتاق عمل
حس تنهایی بدی دارم حس و حال یه مرد دیوونه حس و حال کسی که تو روز مردن مادرش تو زندونه
نه تو دلگیری از رفتن نه من اشکم سرازیره منو جوری شکستی که دیگه گریم نمیگیره
شدم مثل یه ابری که زمستونم نمیباره دیگه این بغض سی ساله شکستن بر نمیداره
یه حسی بین ما بوده که حالا غیر یک خون نیست اگه گریم نمیگیره واسه حفظ غرورم نیست
یه حسی بین ما بوده که این روزا شده یک درد به جای ما یه سنگم بود دیگه این درد و حس میکرد